3eyed



داستان آلبرت انیشتین



1- آلبرت انیشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد!

آلبرت انیشتن در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود.یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت انیشتن او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای احمقانه توصیف می کرد، ضمناً وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!!

آلبرت اینشتین، کودکی و نوجوانی چندان ویژه ای نداشت، دیرتر از بچه های عادی به حرف آمد و بسیار گوشه گیر بود. اینشتین ژولیده مویی که به سبب تحقیقاتش جایزه نوبل گرفت، حتی در نوجوانی به کندذهنی متهم بود. او مانند بسیاری از بچه های مشابه خود تجربه اخراج از مدرسه و تنبیه سخت و حتی اخراج از کار را داشت. آلبرت اینشتین چهاردهم مارس ۱۸۷۹ در شهر <<اولم>> آلمان متولد شد . اما یک سال بعد از تولد او خانواده وی عازم مونیخ شدند. در پنج سالگی او را به مدرسه کاتولیک ها فرستادند. در آن مدرسه شیوه ای قدیمی رایج و آموزش در آن از طریق تکرار بود. همه چیز با نظمی خشک تحمیل می شد و هیچ اشتباهی بی تنبیه نمی ماند. اما آلبرت شدیداً طبق تعالیم کاتولیک تحصیل می کرد و حتی در مواردی در دروسی که به شرعیات و قوانین مذهبی کاتولیک بستگی داشت، چنان قوی شد که می توانست در هر مورد که همشاگردی هایش قادر نبودند به سوال های معلم جواب دهند، به آن ها کمک کند.پدر آلبرت، هرمان اینشتین، کارخانه کوچکی برای تولید محصولات الکترو شیمیایی داشت و با کمک برادرش که مدیر فنی کارخانه بود، از آن بهره برداری می کرد. مادرش اهل هنر و صاحب احساسات هنرمندانه ای بود و به موسیقی نیز علاقه داشت. آلبرت دیر به حرف زدن افتاد، حتی پدر و مادرش وحشت زده شدند که مبادا فرزندشان گنگ و غیرعادی باشد، اما بالاخره شروع به حرف زدن کرد، ولی اغلب ساکت و خاموش بود و خیلی اهل بازی هم نبود. نوجوانی اینشتین پر بود از گزارش های مدرسه در مورد بی علاقگی او به تحصیل، کند ذهنی، غیرمعاشرتی و گوشه گیر بودن. در مدرسه به او لقب <<بابای کند ذهنی>> داده بودند. بیشتر کسانی که درباره تنفر اینشتین از مدرسه، معلم و تحصیل نوشته اند، به نوع مدرسه، شیوه تدریس معلم و مطالبی که این دانش آموز باید فرا می گرفت، کمتر اشاره کرده اند. بازخوانی یک واقعه مهم در زندگی اینشتین ما را با مدرسه محل تحصیل او آشناتر می کند:

روزی آلبرت مریض بود و در خانه استراحت می کرد. پدرش به او قطب نمای کوچکی داد تا سرگرم باشد. اینشتین شیفته قطب نما شد. او قطب نما را به هر طرف که می چرخاند، عقربه جهت شمال را نشان می داد. آلبرت کوچولو به جای این که مثل سایر بچه ها آن را بشکند یا خراب کند، ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه ها به نیروی اسرار آمیزی فکر می کرد که باعث حرکت عقربه قطب نما می شود. عموی آلبرت به او گفت در فضا نیروی نادیدنی (مغناطیس) وجود دارد که عقربه را جابه جا می کند. این کشف تأثیر عمیق و ماندگاری بر او گذاشت. در آن زمان، این پرسش برای آلبرت مطرح شد که چرا در مدرسه، چیز جالب و هیجان انگیزی مثل قطب نما به دانش آموزان نشان نمی دهند؟! از آن به بعد تصمیم گرفت خودش چیزها را بررسی کند و به مطالعه آزاد مشغول شود.


پستچی؛ قسمت یازدهم

چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می دهد؟ چراپستچی هاهمیشه خبر خوب نمی آورند؟
روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می رفت و می آمد، تلفن می زد، دستور می داد و از زیر چشم ما را می پایید.

به علی گفتم: چه خبره؟
گفت: منتظر عاقدن!
گفتم: پدرم که هنوز نیامده!
گفت: میاد، بارونه!
گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی عروس شم. اونم با یه حاجی بیست و سه ساله!
گفت: من حاجی نیستم. بچه ها حاجی صدام میکنن! تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.

همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار ما رد می شدند. انگار همه چیزی را می دانستند که من نمی دانستم.
گفتم: چه شونه؟
علی خنده اش گرفت، برگشت و در چشمهایم خیره شد.
اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم می کرد. انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید! نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی، پر از مهمانانی که من نمی شناختم، حسی غریب ترسیدم!
گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سرخ شد و رویش را برگرداند. دلم برای خانه تنگ شد. مادرم، پدرم. پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.
گفتم: اگه پدرم نیاد.
گفت: دوستت داره، میاد.

و آمد، سراسیمه و خیس. بدون کلاه و کت. علی بلند شد و سلام داد. پدرم آهسته جواب داد وگفت: میخوام با دخترم حرف بزنم!
همه پشت سنگرها پناه گرفتند. من ماندم و پدر
گفت: هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو می کنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟
گفتم: برای همین می خوام امشب زنش شم. برای اینکه برگرده.
گفت: این راهش نیست ! نگاهاشونو نمی بینی؟ چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه، بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟ خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش. وسط آتیش!
گفتم: یعنی اگه زنش شم.
گفت: بت قول میدم دیگه نمی بینیش! این عروسی نیست. حجله ی عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی. یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!
لرزیدم. هیچوقت غلط حرف نمی زد.
گفت: اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش. اونوقت برمی گرده!
دستم را گرفت: دخترم، دختر عاقلم، من حستو می فهمم. اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم، صبر می کنم!
گفتم: پس فقط محرمیت!
گفت باشه. با دامادم کار دارم.

علی آمد. یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت: از هفت سالگی پدر نداشتم. بوی اونو میدین
پدرم موهای آفتابی اش را بوسید و گفت: باید برگردی پسرم. می فهمی؟ برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!
لشکری شاد آمدند!


پستچی؛ قسمت دهم

در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!

پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن قدر که حس کردم کم کم تبدیل به ماهی می شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی دیدند؟

گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!
سرباز فکر کرد دیوانه ام. تلفن زد. رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطر کشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم. احترام بذار!
گفتم: به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین، کجا؟ خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، باید بره اونور دنیا؟
گفت: فقط یه خداحافظی کوتاه، باشه؟

چند لحظه بعد پیک الهی آمد. رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران می ریخت.
مرا کناری کشید: نباید می اومدی!
گفتم: نباید می رفتی. بی خبر!
گفت: از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا. به مادرم گفتم که بهت.
گفتم: علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن. میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن!

کنار سیم های خاردار راه می رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم.
علی گفت: دیشب خوابتو دیدم. یه لباس سفید تنت بود. می خندیدی!
گفتم: خیر باشه. حالا کی برمی گردی؟
گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن. ـ ترس مرا دید ـ خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم: تو هم بفهم عزیز! جون منم در خطره.
علی گفت: می دونی دلم مخلصته. چیکار کنم باور کنی؟
گفتم: اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن. پیش از رفتن عقدم کن!
سکوت کرد. باران از یقه اش، داخل لباسش می ریخت. ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.
گفتم: میترسی نه؟

به گورستانی رسیده بودیم. اسم نداشت. نمی دانم قبر چه کسانی بود. شیر آب را باز کرد. وضو گرفت.
گفت: بیا وضو بگیر!
ایستاده بودم.
گفت: حالا تویی که می ترسی! سرحرفت وایسا. وضو بگیر. همین جا عقدت میکنم.الان!
جلو رفتم. گورستان، عقد، باران. یاعلی!


پستچی؛ قسمت نهم

رییس کل، سر علی را بوسید و گفت: به دکتر بگید بیاد. چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟
بعد محکم به پشت علی زد و گفت: هنوزم، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟ پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت: پس پرونده؟
رییس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جایشان میخکوب کرد.
گفت: هیچ میدونین کیو گرفتین؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.

نمی دانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند و خون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رییس کل بی تفاوت رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق می رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت: ولت نمی کنم توی تنور. ماه پیشونی دودی! نترس!
در اتاق که بسته شد. انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد. در ماشین پدر، فقط سکوت. هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: مادرت خوب بود؟
گفتم: نه.
گفت: خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!
گفتم: نه پدر! یکی بود. یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!

هر دو سکوت کردیم. روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به اداره پست رفتم. گفتند: دو روز است نیامده.
نشانی خانه اش را داشتم. ته ته ته شهر. چقدر باید می رفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود! کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر می شدند. انگار به هم تکیه می دادند تا از چیزی حمایت کنند. شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود. من غریبه بودم.

در زدم. صدای محکم زنی گفت: کیه؟
در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود، ولی نه آنقدر که نفهمم موهایش طلایی است. شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر می کردم. خیره به من نگاه کرد: چیستا خانم؟
گفتم: سلام.
گفت: بیا تو!
دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود. سبزه، مشکی و پر از نشاط. با سر به من سلام داد. حدس زدم ریحانه؛ دختر خاله علی است.
مادر گفت: ترشی می ندازیم می فروشیم. کمک خرجه.
گفتم: زیاد نمی مونم خانم. فقط. . .
گفت: فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش می کردم. گم می شد. به موقع خودش پیدا می شد. تو قرنطینه ست!
گفتم: قرنطینه؟
بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی. حاجی داره میفرستتش. سریه! نمی تونه بت زنگ بزنه.
بوسنی؟!.
کف حیاط نشستم. بوسنی کجاست! ببخشید نمی تونم نفس بکشم. آب!
گفت: طفلی دختر. بد عاشق شدی. نه!
سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم. . .


پستچی؛ قسمت هشتم

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.
این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.

کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!

بالاخره صبر من تمام شد و چیزی را که نباید می گفتم،
گفتم: حاج آقا، اگر ما به نظرشما، گناه کردیم، خب عقدمان کنید!
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد. چه گفتم؟ وقتش نبود. اشتباه کردم!

حاجی یا برادر، که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت و دست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت:با من بیا.
گفتم:کجا؟ نمیام. بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید و گفت: باید بریم پزشک قانونی!
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! پدرم حتما سکته می کرد. از کار اخراجم می کردند و علی!
داد زدم: نخیر نمیام! اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم. علی نذار منو ببرن تو روخدا!

و .و این بار به راستی گریه می کردم. نباید گریه می کردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک می ریختم. خواهر دست مرا می کشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد. از روی میز حاج آقا پرید! و لحظه ای بعد، حاج آقا روی زمین بود و همه برادران روی علی!
جیغ زدم می کشینش!
انگار علی حاضر بود بمیرد، اما حاج آقا را رها نکند. او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را! علی چیزی جز دستانش نداشت، آنها داشتند. در باز شد. همه بیحرکت شدند. رییس کل بود.
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی. هنوز بوی خاکریزو میدی! تو کجا. اینجا کجا؟ نور بالا!


پستچی؛ قسمت ششم

چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک.
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی.

پیرزن بخش نه گفت: تو اتاقشه. اما گفته کسی رو نمی بینه!
گفتم :بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم. از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا. در زدم. سکوت! گفتم: سلام مادر. دخترتم.
گفت: برو ! گفتم نمی شه. میخوام ازدواج کنم. مادرمی! تو هم باید باشی.
گفت: این چند سال نبودم. تو با بابات خوشی. تو هم مثل اونی!
گفتم: بت احتیاج دارم. همیشه داشتم. خودت خواستی تنها باشی. من دلم تنگته.
گفت: آرامشمو به هم نزن!
گفتم: فقط یه روز! یه روز ببینش مادر! من بدون اون، زندگی رو نمی خوام.
ازپشت در گفت: مگه من زندگی کردم؟ مگه گذاشتید زندگی کنم؟ تو هم مثل بابات. فقط برای خودت منو میخوای. به همه گفتم دختر ندارم. برو. اگه بابات تو رو اینجا فرستاده، بش بگو من برنمی گردم!

بغضم گرفت. نه برای علی. برای مادرم، دلم تنگ شده بود. برای دیدنش. بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟
گفت: من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من شه؟ اون مرد بچه می خواست و یه برده که بزرگش کنه. دیگه چی می خواید؟
پیرزن گفت اذیتش نکن.ب از تا صبح گریه می کنه. عذابش با ماست. سرم گیج رفت. روی زمین نشستم. می لرزیدم. یک نفر کنارم نشست، کتش را روی شانه ام انداخت.
علی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود. نگرانت بودم.
گفتم:خب پس همه چیزو شنیدی. از هم جدا شدن. سه سال پیش.
گفت:خیلیا از هم جدا می شن.
گفتم:صداشو شنیدی؟ عاشقشم. با این صدا برام قصه می خوند. بوی دستاش هنوز تو خونه ست. کم کم دلش شکست. دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی، دیگه نمی شه چسبوندش. گمونم من همون تیکه اییم که گم شده. حالا برو، به مادرت بگو، دختره بی مادره!
گفت: فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت؛ و ذوق چشمات. من هر دو شو میخوام! از بار اولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور. می خواستی بیای بیرون. میارمت! قول میدم. به روح محسن، میارمت بیرون!

کتش را روی سرم کشیدم. مثل آسمان خدا.گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی می داد.


پستچی؛ قسمت پنجم

میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟
مثل یک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار می کردم و فقط نمی دانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم، دلم فشرده می شد."حالا چیکار کنیم؟"
خب، هر کاری که همه عاشقان می کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان می شد پا دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود. باد بی انصاف، با عطر موهای علی از خواب بیدارم می کرد. اسم بقال محله، علی بود. اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی! جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.

چقدر در روز باید علی علی می کردم و خود علی نبود! چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم. دیدم جلوی همکارانش نمی شود. یک علی که می گفتی، همه ی مردان خیابان برمی گشتند.
خدایا این همه علی در یک شهر! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!

یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه، باران شدیدی می بارید. بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت: طوفان نوح شده! همه خیابان را سیل برداشته. آن آقا هم حتما خود نوحه. منتظره مسافرشو ببره. اما نیومده!
نگاه کردم. علی بود! زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!
بدون بارانی، کودکانه و نفس ن رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه!
گفت: سه روزه!
گفتم: تو سه روز، سهروردی رو کشتن!
خیره نگاهم کرد. فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گفتم:من؟ گریه نمی کنم. بارونه! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.
چتر سیاهش را باز کرد و گفت: بیا این زیر.
گفتم: آخه اینجا منو می شناسن.
گفت: زیر چتر وایسادی. آدم که نکشتی!

زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم. حالا دلم می خواست آسمان تا ابد ببارد. باران، بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانها را برویم. آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.
گفت: یه کم مادرم ناخوشه. میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود. می خواست حلقه ببریم. من نرفتم. مادرم هم افتاد!

روی نیمکتی نشستیم. از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست. هردو خیس آب. انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.
گفتم: دوسش داری؟
گفت: نه! من تو رو دوست دارم. یاتو یا هیچکس. مادرم می خواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم: چرا حالا؟ باشه خواستگاری.
گفت: رسمه !
گفتم: باید برم.
گفت: می رسونمت.
گفتم: نه!
بی بدرود، سوار اولین تاکسی شدم. گفتم: امامزاده داود!
راننده گفت: شب می رسیم.
گفتم: قیامت برسیم. برو!


پستچی؛ قسمت پنجم

میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟
مثل یک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار می کردم و فقط نمی دانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم، دلم فشرده می شد."حالا چیکار کنیم؟"
خب، هر کاری که همه عاشقان می کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان می شد پا دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود. باد بی انصاف، با عطر موهای علی از خواب بیدارم می کرد. اسم بقال محله، علی بود. اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی! جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.

چقدر در روز باید علی علی می کردم و خود علی نبود! چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم. دیدم جلوی همکارانش نمی شود. یک علی که می گفتی، همه ی مردان خیابان برمی گشتند.
خدایا این همه علی در یک شهر! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!

یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه، باران شدیدی می بارید. بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت: طوفان نوح شده! همه خیابان را سیل برداشته. آن آقا هم حتما خود نوحه. منتظره مسافرشو ببره. اما نیومده!
نگاه کردم. علی بود! زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!
بدون بارانی، کودکانه و نفس ن رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه!
گفت: سه روزه!
گفتم: تو سه روز، سهروردی رو کشتن!
خیره نگاهم کرد. فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گفتم:من؟ گریه نمی کنم. بارونه! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.
چتر سیاهش را باز کرد و گفت: بیا این زیر.
گفتم: آخه اینجا منو می شناسن.
گفت: زیر چتر وایسادی. آدم که نکشتی!

زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم. حالا دلم می خواست آسمان تا ابد ببارد. باران، بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانها را برویم. آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.
گفت: یه کم مادرم ناخوشه. میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود. می خواست حلقه ببریم. من نرفتم. مادرم هم افتاد!

روی نیمکتی نشستیم. از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست. هردو خیس آب. انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.
گفتم: دوسش داری؟
گفت: نه! من تو رو دوست دارم. یاتو یا هیچکس. مادرم می خواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم: چرا حالا؟ باشه خواستگاری.
گفت: رسمه !
گفتم: باید برم.
گفت: می رسونمت.
گفتم: نه!
بی بدرود، سوار اولین تاکسی شدم. گفتم: امامزاده داود!
راننده گفت: شب می رسیم.
گفتم: قیامت برسیم. برو!


پستچی؛ قسمت چهارم

آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟
قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.
به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.
گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.
شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود. یک نجوای عاشقانه.
گفتم:خدا رحمتش کند.
گفت :بهترین دوستم بود. وقتی از پستخونه بیرونم کردن، با هم رفتیم جبهه. تو ماشین داشتیم تدارکات می بردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم. داشت می خندید که خمپاره زدن.

سکوت کرد. انگار تمام ریشه های درختان قبرستان، دلش را چنگ می زد.
گفتم: مجبور نیستی بگی!
گفت: آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد. آتیش گرفته بود. من پام گیر کرده بود. ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم. اما محسن، خوب نبود. فرمون تو شکمش رفته بود. خونریزی داشت. گفت: تو برو! الان منفجر میشه. گفتم: تنهات نمی ذارم. گفت:اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن. جای هر دوتامون زنده باش. برو ! میون اشک و دود، محسن و ماشین به آسمون رفتن. جلوی چشم من!

سکوت کرد.
گفتم:پات؟
گفت: دو بارعمل کردم. میگن خوب میشه، ولی خب، یه چیزی سرجاش نیست. من دیگه اون آدم قبلی نمی شم. اونجا بودم. شاید می تونستم کمکی کنم، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم. گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!

داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم. گفتم: اون می خواست تو زندگی کنی! جای هر دوتون.
برای اولین بار در چشمهایم خیره شد. حالا تمام زنبورها همزمان نیشم می زدند.
گفت:چرا دوستم داری؟
خجالت کشیدم! چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد. گفتم: نمیدونم. از من نپرس! من آدم دروغگویی ام. اون نامه هارو خودم برای خودم پست می کردم.
گفت: منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن!
گفتم: من تو رو که می بینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه. تازه می تونم نفس بکشم. منو ببخش! دست خودم نیست.

بلند شد. چند قدمی دور شد. اما ناگهان برگشت. روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود. مثل کودکی؛ با سوز، گریه می کرد.
جلو رفتم. میدانستم نامحرمیم. اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: میدونی دوستت دارم؟ حالا چیکار کنیم؟
سردم شد. بهشت یک دفعه پاییز شد.


پستچی؛ قسمت سوم

آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟

خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم!

آنقدر تند می رفت که فقط به ابرها نگاه می کردم که نترسم. باد سیلی ام می زد. بر پشت و پهلویم می کوبید. اما من چیزی نمی فهمیدم. پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود. کیف من به گردنش، دست من روی کیف، اصلا جهان بازیچه بود.
گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد، اصلا تمام گذشته، بازیچه بود. جهان از آن لحظه شروع می شد که دو دستی کیف بزرگم را چسبیده بودم و علی میان ابرها اوج می گرفت و عطر گندم.
پس عشق این بود ؟چیستای ترسو مرده بود! نفهمیدم چطور رسیدیم. گفتم مرسی. کاش نمی رسیدیم.
گفت:بله؟
گفتم: هیچی! باز چرت گفتم. ببخشید!
گفت هنوز هم نامه زیاد داری؟
گفتم: دیگر اصلا ندارم!
گفت: من براتون یکی میارم. سفارشی خودم!
گفتم: کی؟ خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.
گفت: فردا خوبه؟
گفتم: منتظرم. یازده؟
گفت: یازده.
دستی تکان داد و رفت.

ته کوچه که ناپدید شد، پدرم نگران رسید: کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟
گفتم: آره ولی نمی رم.
گفت:چرا ؟
گفتم: می خوام جاش عروسی کنم!
پدر که مرا می شناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟
گفتم: نه. قراره فردا یازده صبح بکنه!
پدرم گفت: مبارک! خوبی تو؟
گفتم: قربونت برم. آره! و جیغ بلندی کشیدم.

تا صبح نخوابیدم. یازده صبح، دم در خانه. ،موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم الان صدای قلبم، جای اذان مسجد محل پخش می شود.
سلام زیرلبی کرد و گفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!
محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟
گفت: طاقت بیار. بهشت زهرا!
وای جانم! خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم. می مردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!


پستچی؛ قسمت دوم

آن روزها، همه چیز، طلایی بود. برگ درختان پاییز، آسمان، رنگ موی تمام مردان خیابان، حتی صدای آژیر قرمز!

جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود. اما دل من، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی می دید.

چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم.

فوری می گفتند: امرتان؟

می گفتم: با خودشان کار دارم.

با اخم دفاترشان را نگاه می کردند و می گفتند: نمی شناسیم. بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان. چرا نمی روی سراغ درس و زندگیت؟!

زندگی؟! زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم، پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر می دانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند.

دلم تنگ بود. فقط برای یک بار دیدنش، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا، ممکن نیست. هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!

هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.

قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به یزد بروم. گفتند بلیتها را پست می کنند. بلیت من نیامد!

سردبیرم گفت: برو اداره ی پست مرکز. شاید آنجا مانده.

اداره ی پست مرکز، شلوغ بود. مثل صف کوپن! انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان، نامه ای پست کنند! این همه عاشق در یک اداره!

چرا یادم نمی رفت؟ خدایا هجده سالم بود! باید یادم می رفت.

مسول باجه، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد. گفت: اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست.

با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم!

ترسیدم.

گفت:چیتا شیربی؟

گفتم نخیر. چیستا یثربی.

گفت: چه اسمیه! واسه همین نرسیده! اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم! برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟

لعنت به من که همیشه دیر می رسم! انقدر ناراحت شدم که نشستم.

گفت: تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ و ناگهان عربده کشید: حاج علی!

سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد. با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.

آفتاب کورم کرد!

آرام گفت:بله. خانم یثربی! بلیت سفر دارید. خوش به حالتان!

پس اسمش علی بود!

کف پستخانه بیهوش شدم! آخرین صدایی که شنیدم: سرش! سرش نخوره به میز! و دوید.

صدای علی بود. پیک الهی من!


پستچی؛ قسمت اول

چهارده ساله که بودم؛ عاشقپستچیمحل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.

نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.

حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.

کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعدپستچیپیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. به خاطر یک دعوا!

دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم.
گفتم:چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

در زمان سلطان محمود غزنوی، زنی در همسایگی او زندگی می کرد که از جمال و زیبایی بهره بسیار داشت. این زن با دیدن ایاز، غلام خاص و محبوب سلطان محمود که داستانها درباره شیفتگی سلطان نسبت به او یاد کرده اند عاشق ایاز شد.

روزها در کنارپنجره ایمی نشست تا هرگاه ایاز از آنجا می گذرد چهره او را بنگرد. از رنج فراق او ناله ها داشت و زاری ها می کرد و از چشم خون گریه می کرد.

ای ایاز ماهرو، در من نگر درد بین، زاری شنو، شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین؟من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزنو آتش هجر خودم در جان مزن

یک روز که بر کنارپنجره نشسته بود سلطان محمود با اطرافیانش از جلو خانه زن گذر می کرد. زن دلداده آنچنان آهی از دل برکشید که طنین ناله و آه او به گوش سلطان رسید. ایستاد و به آن زن گفت: چه آرزویی داری که این چنین سوز آه داری؟

زن گفت: دوران عمر من سپری می شود، حاجتی دارم که می خواهم برآورده کنی که بر تو حق همسایگی نیز دارم.

سلطان محمود گفت: هر حاجتی داری بگوی تا برآورم.

زن گفت: بیمارم و آرزو دارم که سلطان شربت دارویی مفرح برای من بفرستد و این شربت را به دست ایاز دهد تا بیاورد.

سلطان گفت: شربت و داروی مفرح را که برایت خواهم فرستاد اما بگو تو را با ایاز چه مناسبت است؟ و چرا دارو را باید بوسیله ایاز بفرستم؟

زن گفت: من نیز همچون تو شیفته و عاشق ایازم.

سلطان گفت: من ایاز را با دادن زر خریده ام.

زن گفت: من هم او را به قیمت جان خریداری کرده ام.

گفت: اگر او را خریدی تو به جانپس تو بی جان زنده چونی در جهان؟

گفت: جزء از عشق پاینده نیمزنده عشقم، یه جان زنده نیم

سلطان محمود به زن گفت: چگونه ممکن است کسی بی جان ولی با عشق زنده بماند؟

زن گفت: افسوس! من می پنداشتم تو عاشقی، کسی که خود عاشق باشد می داند که چگونه می توان با عشق زنده بود.

این بگفت و سر به روزن در کشیدجان بداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شدپیش زین، از چشم او آغشته شد

سلطان محمود ایستاد و دستور داد تا آن زن را به خاک بسپارند و ایاز را مامور کرد که آن دلداده را دفن کند.

هر که او خواهان درد کار نیستاز درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی مرد عشق و مرد راهدرد خواه و درد خواه و دردخواه


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی هارون الرشید خلیفه مشهور عباسی با همراهان در راهی می رفت. تابستان بود و هوا گرم و در آن راه آبی نبود. تشنگی بر آنان غلبه کرده بود و در تب و تاب افتاده بودند.

عبادت پیشه ای به هارون گفت: اگر آب پیدا نکنی و تشنگی بر تو چیره شود و کسی به تو بگوید نیمی از مملکت خود را بده تا جام آبی به تو دهم، خواهی پذیرفت؟

هارون الرشید گفت: آری، حاضرم نیمی از ملک خود را برای نوشیدن آبی گوارا بدهم.

آن مرد گفت: اگر پس از خوردن آب نتوانی آن را دفع کنی و طبیبی از تو بخواهد نیم دیگر مملکت را بدهی تا ان آب از تو دفع شود می پذیری؟

گفت: چون در من بود صد پیچ پیچملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویشتا خلاصی باشدم از درد خویش

آن مرد گفت: حکومتی که ارزش آن به یک ظرف آب خوردن است چه ارزشی دارد؟

ملک عقبی خواه تا خرم بودذره یی زان ملک، صد عالم بود

عدل کن تا در میان این نشستذره یی زان مملکت آری به دست


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی که برف بسیار باریده بود، ذوالنون مصری عارف مشهور به صحرا رفت، چشمش به کافری که می شناخت افتاد که آن مرد دامن خود را پر از ارزن کرده بود، برفها را کنار می زد و ارزنها را بر زمین می ریخت.

ذوالنون از او پرسید که این دانه ها و ارزنها را برای چه به زمین می پاشی؟

آن مرد جواب داد که به سبب باریدن برف، پرندگان بیچاره دانه نمی یابند. این دانه ها می پاشم که پرندگان بخورند و از بی قوتی تلف نشوند.

مرغکان را چینه پاشم این قدرتا خدا رحمت کند بر من مگر

ذوالنون مصری گفت: در حالی که تو از دین خدا و معرفت او بی بهره ای، خداوند این کار خیر را از تو نخواهد پذیرفت.

کافر نا مسلمان گفت: اگر خدا نپذیرد، دست کم این کار مرا میبیند.

این ماجرا گذشت، سال دیگر ذوالنون به سفر حج رفته بود. در خانه کعبه چشمش به آن کافر افتاد که عشاق آسا گرد خانه خدا به طواف مشغول بود.

آن مرد به ذوالنون گفت: تو می گفتی خدا، کار نیک مرا نمی پذیرد اما می بینی که دید و پسندید و پذیرفت.

هم مرا در آشنایی راه دادهم مرا جان و دلی آگاه داد

هم مرا در خانه خود پیش خواندهم مرا حیران راه خویش خواند

می بینی که در بیت الله، همخانه خدا شده ام و از بیگانگی با او رها شدم.

ذوالنون حالش دگرگون شد و به خداوند عرضه کرد: خداوندا، ایمان را ارزان می فروشی.

دوستی خود به دشمن می دهیاین چنین ارزان به ارزن می دهی

با یک مشت ارزن، بیگانگی او را مبدل به دوستی و صحبت خود کردی.

هاتفی در سر او داد آواز دادکانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه به علت خواندشور براندش نه به علت راندش

کار خلق است آنکه ملت ملت استهر چه زان درگه رود بی علت است


چنان که خداوند در قرآن در جواب موسی برای دیدن ذات الهی، جلوه خود را بر کوه عیان کرد و آن اتفاق افتاد.

وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰلِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّأَرِنِيأَنظُرْ إِلَيْكَۚقَالَلَن تَرَانِيوَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِيۚفَلَمَّا تَجَلَّىٰرَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰصَعِقًاۚفَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ

و چون موسی وقت معین به وعده گاه ما امد،پروردگارش با وی سخن گفت. (موسی) عرض کرد: پروردگارا!خود را بر من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. (خدا در پاسخ او) فرمود:مرا تا ابد نخواهی دید.لیکن به کوه بنگر. اگر کوه بر جای خود ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس آنگاه که پروردگارش بر کوه تجلی کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بی هوش افتاد. سپس که به هوش آمد عرض کرد: ( خدایا!) تو منزه (وبرتری) به درگاه تو توبه کردم و من از نخستین مومنانم. سوره اعراف آیه 143)

همانطور که خداوند برای آزمایش و سختی به هر کسی به مقدار توان او میزان امتحان را تعیین می کند از آن طرف برای نزدیکی به خویش هم به هر کسی تاب و توانی داده است که البته این تاب و توان بستگی به شرایط و توانایی خود فرد نیز دارد، و برای همین است که در هر مرحله خیلی از چیزها را به عارف نشان می دهد که در گذشته با آنها برخورد نداشته است، که اگر برای افرادی ندیده و یا عامی تعریف کند یا حکم به ارتدادش می دهند یا دیوانه اش می پندارند، البته مردمان عادی نیز حق دارند چون چیزی بر آنها عیان می شود که باور و فهمش در توان و ظرفیت آنها نیست و همین درک نکردن باعث می شود با عقل ناتوان و درون ناخالص خود به قضاوت بنشینند و به راحتی در مقام قضاوت بر آیند و حکم دهند.

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلندجرمش این بود که اسرار هویدا می کرد (حافظ)

اما برای عارف هم این نکته پنهان نمی ماند که اسرار را در هر جایی نباید هویدا کند، وعارف می داندخداوند از جلال الهی خویش به هر کسی به اندازه طاقتش نشان می دهد تا اینگونه هماو را در خانه امن خود نگه دارد و هم از آسیبهایی که امکان دارد برایش پیش بیاید حفظ کند. که پرورگار اندازه هر چیز را نیکو می داند (خدا مى داند آنچه را كه هر ماده اى [در رحم ] بار مى گيرد، و [نيز] آنچه را كه رحمها مى كاهند و آنچه را مى افزايند. و هر چيزى نزد او اندازه اى دارد.سوره رعد آیه 8) )

اما عاشق پس از گذراندن سختیها و بی تابیها هنوز شوق دیدار دارد و دائم در تمنای دیدار محبوب خویش است و بی تابی نشان می دهد، آنچنان که گاهی با اینکه می داند جواب چه می باشد ولی باز هم برای دیدار روی زیبای حق اصرار می ورزد که جدایی از یار برایش غیر قابل تحمل است:

ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخشلن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد(شاطر عباس صبوحی)

در هوش ز تو سماع <<ارنی>> در گوش ندای <<لن ترانی>> (سنایی)

من چو موسی مانده ام اندر غم دیدار توهیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم (سنایی)

چو بنده مست شد دیدار خود راخطاب آید که موسی لن ترانی ( عطار)

اما برای دیدن باید از خود گذشت، باید کوه وجود خویش را از میان برداری تا بتوانی نقاب از چهره جانان بگشایی، برای گوشه ابرویی چنان باید به چین زلفش کمند اندازی که شاید دستی به مدد از طره زلفش به کمک برآید،

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کودل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست(حافظ)

عاشق هر چه در کوی پیچ در پیچ معشوق حیرانتر، اشتیاق دیدار او نیز افزونتر، هر لحظه جلوه ای بر او نمایان می شود و بار دیگر از منظر چشم عاشق غایب می شود و این کشش و رانش است که عاشق را بی تابتر می کند، آنقدر این کشش ادامه دارد که دیگر از عاشق هیچ نماند، به قول مجنون اول اسم من قیس بود که بعدها که عاشق شدم نامم را گذاشتند مجنون و حالا که از عاشقی گذشتم تمام وجودم شده است لیلی و دیگر هیچ.

پس اگر خواهی حتی به سر مویی در منزل یار ساکن شوی کوه وجود خویش را از میان بردار تا همه او شوی، آنجاست که می توانی آباد شوی.

تو را تا کوه هستی پیش باقی استصدای لفظ <<ارنی>> <<لن ترانی>> است(شیخ محمودشبستری)

نقل است که یکی پیش امام صادق(ع) آمد و گفت: خدای را به من بنمای.

گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می کند: رای قلبی ربی( پروردگارم را به قلبم دیدم)، دیگری نعره می زند که لم اعبد رباً لم ارة (عبادت نمی کنم خدایی که نمی بینم).

صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: ای آب! فرو برش.

فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.

گفت: فرو بر.

همچنین چند کرت آب را می گفت که فرو بر، فرو می برد. چون برمی آورد می گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: او را برآرید.

برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.

گفت: تا دست در غیری می زدم در حجاب می بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.

صادق گفت: تا صادق می گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.

کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.

همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند فرمود: این کافر تا به این سن رسیده است خداوند به او نان داده است، یک بار نزد تو آمد و نان خواست و تو به او نانی ندادی تا گرسنه برفت. تو که خلیل و دوستدار خدا هستی باید مثل دوست خود رفتار کنی و رفتار خدایی داشته باشی، چگونه توانستی او را برانی؟

چون تویی دایم خلیل کردگاربا خلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدیجود کن چون در خلیلی آمدی

************************************

این همه لطف و مهربانی خداوند هست که بندگان را اینگونه شیفته او کرده است، در همه حال بندگانش را دوست دارد و اگر هم به آنها عتابی می کند باز هم از روی مهربانی و حکمت اوست که دوست ندارد بنده اش از راه راست به بیراهه رود، مانند مادری که فرزند را نه از روی غضب بلکه از روی عاقبت اندیشی گاهی سرزنش می کند، و البته ما هم در خیلی مواقع با سوء استفاده از این مهربانی گستاختر به راه خویش ادامهمی دهیم و فراموش می کنیم که اگر گره ای در کار نا صواب ما می افتد حتما دلیلی دارد، گاهی هم فکر می کنیم خداوند باید در مورد این اشتباهی که خواسته یا ناخواسته ما انجام می دهیم جبرییلی بفرستد تا بصورت مستقیم در این خصوص آیه ای بر ما نازل شود و به ما بگوید راه را به اشتباه داریم می رویم، اما عجبا از مردمی که فراموش کرده اند کهخداوند قبلا تمام آیات و نشانه ها را از طرف خودش برای ما آورده است و حجت را بر ما تمام کرده است، و چون خودمان در این نشانه ها گم هستیم فکر می کنیم نشانه ای در کار نیست و به راحتی هر چیزی را تفسیر می کنیم. گاهی خداوند آنقدر مهربان می شود که حتی ترس از گناه را هم فراموش می کنیم، ولی او همچنان مواظب ما هست و وقتی ما پشیمان به درگاهش قدم می گذاریم نه تنها ما را می بخشد بلکه درهای نعمت و برکتش را هم به روی ما باز می کند. آخر به کدام سرای در برابر پوزش از کار بد و زشت پاداش داده می شود؟ خدایا مهربانیت را شکر .

یا رب این انعام و بخشایش نگرعین آرایش بر آلایش نگر

با چنین فضلی تو را در پیشگاهکی توان ترسید از بیم گناه؟

زانکه آن دریا چو در جوش آیدتنیک و بد جمله فراموش آیدت


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند. در راه زاهدی دید که در حال مناجات بود. با دیدن موسی رو به موسی کرد و گفت: وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد مرا مورد رحمت خویش قرار ده.

موسی از آنجا گذشت به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی به او گفت: به خداوند بگو این عاشق شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟

حضرت موسی از این شخص نیز گذشت، به دیوانه ای رسید که با سر و پای و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت: با کردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری؟ بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم. به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟

حضرت موسی این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید. قصه آن عابد و عاشق را برای خدا تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.

خداوند فرمود: آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق محبت ما. هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.

موسی در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود: پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی. چرا قصه آن مرد دیوانه رو از من پنهان کردی؟

موسی گفت: خداوندا آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است. تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است. من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.

اما خداوند بدون توجه به حرف موسی فرمود: به او بگو اگر تو ما را ترک کنی من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.

قصه دیوانگان آزادگی استجمله گستاخی و کار افتادگی ست

آنچه فارغ می بگوید بیدلیکی تواند گفت هرگز عاقلی

*****************************************

این روزها بسیار شده است که از اطرافیان خود شنیده باشیم که من فعلا با خدا قهر هستم و یا اینکه دیگر به او اعقتاد ندارم و وقتی دلیل این حرف را از آنها می پرسیم تقریبا جواب همه آنها یک چیز است و آن هم این است که او دیگر ما را فراموش کرده است و ما هر چه صدایش می کنیم از او جوابی نمی شنویم.

اما آیا خداوند بنده ای را که خودش خلق کرده است فراموش می کند؟ آیا پروردگاری که مهر و محبت او تمام جهان را خلق کرده است بنده اش را فراموش می کند؟

هنگامی که برای مدتی فرشته وحی به حضور حضرت محمد(ص) نیامد، پیامبر بر اثر تاخير و انقطاع موقت وحى ناراحت بود و زبان دشمنان نیز بر او دراز شده بود که دیگر خدای محمد از او روی تافته است، پیامبر احساس کرد که شاید کاری کرده است که خداوند نظر لطف خودش را از او برداشته است و دائم در ناراحتی دوری یار بود تا اینکه خداوند با مهربانی هر چه تمامتر به او فرمود:

سوگند به روشنايى روز، (۱) سوگند به شب چون آرام گيرد، (۲) [كه ] پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است. (۳) و قطعاً آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود. (۴) و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد، تا خرسند گردى. (۵) مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟ (۶) و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟ (۷) و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟ (۸)(سوره والضحی)

و چه ساده به او یادآوری می کند که در تمام زمانهایی که کسی در کنار تو نبود من به تو یاری رساندم و دست تو را در دست گرفتم، پس چگونه فکر می کنی من آن بچه یتیمی را که خود به مقام پیامبری و عاشقی رساندم فراموش کنم؟

همانطور که بنده عاشق طاقت دوری معشوق یکتای خویش را ندارد خداوند نیز دائم لحظه ای از یاد بنده عاشقش غافل نیست، و مولانا چه زیبا با الهام از سوره والضحی که از طرف خداوند خطاب به محمد(ص) به طور خاص ودر حقیقت به همهانسانها به طور عامنازل شده و حاوی دلجویی حضرت حق از بندگان و قوت قلب دادن بهآنهاستکه ما رها شده و فراموش شده نیستیم بیان کرده است.

نیم ز کار تو فارغ همیشه درکارم که لحظهلحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتمکه من تو را نگذارم به لطف بردارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشداز آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نیهزارلطف در آن بود اگر چه قهارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمودکه من گزاف کسی را به غم نیازارم

آیا خدایی که در همه شرایط کنار ما بوده است به همین راحتی ما را فراموش می کند؟ هیچ کدام از ما هست که بتواند این ادعا را داشته باشد که در هیچ کدام از زمانهای مختلف زندگی او را درکنار خویش در سختیها احساس نکرده ایم؟ حالا چه شده است در جایی که گره ای از کار ما باز نمی شود( گره ای که حتی علم بر درست بودن و یا نادرست بودنش نداریم) به سرعت این ادعا را می کنیم که خدا ما را فراموش کرده است، آیا نمی شد به جای اینگونه ادعا کردن به این فکر کنیم در تولید این مشکل ما چقدر مقصر بوده ایم؟ گاهی حتی صبر کردن را هم فراموش می کنیم و با حالت آمرانه و دستوری از او می خواهیم سریعتر امر ما را اطاعت کند، آیا این است ادب انسان عاشق؟ و آیا واقعا توانایی ما در این حد است که بتوانیم به همه امور اشراف داشته باشیم که ببینیم آیا انجام عمل مورد درخواست ما به نفع ما هست یا ضرر ما؟ واقعا درست در قرآن آمده است که انسان ذاتا عجول است.

واقعا چطور دل می تواند با این صحبت قرار بگیرد که او ما را فراموش کرده است؟کاش با لحظه ای فکر به جای این جمله می گفتیم: نکند باز ما او را فراموش کرده ایم.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از روزها که ایاز بامدادان به خدمت سلطان محمود آمد چهره یی گیراتر از همیشه داشت. سلطان محمود رو به ایاز کرد و گفت: تو از من نیکوتری یا من از تو؟

ایاز گفت من نیکوترم.

سلطان گفت: برو آیینه بیار تا چهره خود در آینه بنگریم.

ایاز گفت: آینه سورت را کژ می نماید و حکم کژ را هرگز اعتبار نیست.

سلطان گفت: پس چگونه برتری جمال را تشخیص دهیم؟

ایاز گفت: از آینه دل باید پرسید.

حکم دل بینندگان را جان فزودهر چه دل گوید بر آن نتوان فزود

سلطان محمود گفت: پس از دل خود بپرس که جمال من یا تو افزون است؟

ساعتی گذشت ایاز گفت: من نیکوترم.

محمود گفت: برای این ادعای خود چه دلیلی داری؟

گفت: چندانی که من در پیش شاهمی کنم در بند بند خود نگاه

می نبینم هیچ جز سلطان مدامذره یی از خود نمی بینم تمام

ایاز گفت: من به سراپای خود که می نگرم وجود تو را می بینم. محبت تو سراپای مرا فراگرفته است و درچنین حالتی که دارم خود را از تو نیکوتر می شمارم چرا که همه وجود من محمود شده است.

****************************

وقتی بتوانیم درون خودمان رو طوری تربیت کنیم که خداوند در آن ساکن شود و دل و ذهن خودمان را معطوف به زیبایی بی مانند حضرت حق بکنیم پس از مدتی متوجه خواهیم شد که این زیبایی درون ما، جلوه های خودش را در مراتب دیگر نشان خواهد داد، بگونه ای که در همه رفتار و کردار ما خودش را نشان می دهد، با خودش شادی و زیبایی رو به ارمغان می آورد و دل ما را آرام می کند، وقتی بزرگان و عرفای ما گفته اند که قبل از هر چیز درون خود را به نور حق زینت دهید حتما این همه اصرار دلیلی داشته است، وقتی آن زیبایی درون ما خانه کند آن وقت ما هم خالق زیبایی می شویم، رفتارمان زیبا می شود، صبرمان زیبا می شود، اخلاقهای خوب ما زیبا می شود، نگاه ما به همه چیز زیبا می شود، و از این مرحله به بعد، یعنی بعد از اینکه درون زیبا شد کار به بیرون می رسد که آنگاه بی اختیار به دلیل آن نور زیبایی که در روح و جان ما قرار گرفته است چه بخواهیم چه نخواهیم این زیبایی درون بیرون را هم زیبا خواهد کردو دنیا را پر از زیباییها و انوار جمال حق خواهیم دید، به هر چه نگاه می کنیم سعی در یافتن زیبایی او در آن هستیم و در هر چه بنگریم او را خواهیم یافت، و آیا می شود وقتی در این همه زیبایی زندگی می کنیم آرامش نداشته باشیم؟ آیا می شود در برابر این همه آرامش لبخند بر لب نداشته باشیم؟ آیا می شود این همه جمال و زیبایی رو دید و خالق زیبایی نشد؟ و چه دور نمای زیبایی است وقتی که همه عالم را سرشار از زیبایی و مهربانی و آرامش می بینیم و خودمان را غرق در این همه نیکویی می کنیم، آیا زندگی بهتر از این می شود؟ شناور بودن در سرزمین نور و عشق و مهربانی.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شبی ی به خانه احمد خضرویه عارف و صوفی مشهور رفت، هر چه اطراف خانه جست و جو کرد چیزی نیافت به حالتی پریشان و دژم، نا امید گشت و خواست باز گردد.

احمد خضرویه او را آواز داد که به ناامیدی مرو، بازگرد دلو بردار، آبی از چاه بکش و غسل و وضویی بساز تا وقت نماز صبح برسد و هوا روشن شود.

سخن پیر طریقت بشنید، غسل توبه کرد و به نماز و ذکر و استغفار پرداخت.(یادمان باشد صحبت بزرگان و عرفا چون از درون پاک و پرنور آنها سرچشمه می گیرد دارای اثرگذاریو دریافت بهتری است.)هنگامی که هوا روشن شد و روز فرا رسید شیخ احمد خضرویه صد دینار طلا آورد و به داد و گفت: این زر خاص مهمان ماست، و چون تو مهمان منی این طلاها به تو تعلق می یابد.

را شد حالتی پیدا عجب اشک می بارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی توبه کرد از ی و از رهزنی

با چشمانی گریان و پشیمان و پریشان رو به احمد خضرویه کرد و گفت: من تا به حال از جهالت راه اشتباه می پیمودم، نمی دانستم که به جای دستبرد به مال مردمان می بایست دست نیاز به درگاه خدای بی نیاز بردارم. آنچه امشب به من رسید از همه آنچه در یک عمر به دست آوردم بیشتر است.

یکی شبی کز بهر حق بشتافتم آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز رستم از ی و گشتم بی نیاز

اگر شبها و روزها کار خدای کنم خوشبختی و نیکبختی هر دو جهان نصیب من خواهد شد. توبه کردم که از این پس جز فرمانبری حق کاری نکنم.

این بگفت و مرد، دولتیار گشتشد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان نیست کس را بر خدا هرگز زیان

*********************************

هر کسی که دوست دارد کارش در مسیر حق باشد و برای خوشایند او کاری انجام می دهد در اصل یک قدم خودش را به خدا نزدیکترمی کند، لبخند خداوند به عالمی می ارزد و از جهت دیگر مگر می شود آنکه همه چیز در ید قدرتش است قدمی را که برای او برداشته شده است را بی اجر و مزد باقی بگذارد؟ (خدا کسانی را که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، به آمرزش و پاداشی بزرگ وعده داده است.سوره مائده-آیه ۹)ما آدمها اگر فکر معنوی داشته باشیم می توانیم با انجام کار برای او قرب او را برای خود داشته باشیم و خودمان را برای لذت از وجودش بیشتر به او نزدیک کنیم و اگر فکر مادی داشته باشیم باز هم خداوندی که رزق و روزی همه بندگان به دست اوست(رزق هر جنبنده اي بر عهده خداست.سوره هود- آیه ۶) حتما پاداش این قدمی که برای او برداشته شده است را خواهد داد.

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشه باطل(حافظ)

اما قدمی که واقعا نیتش برای او باشد نه برای پاداش، یعنی برای او حرکت می کنیم و از او هم هر چه خواستیم می خواهیم، هر چند که نهاد انسان بگونه ای است که وقتی کاری برای خدا انجام می دهد حتی اگر به قصد دریافت پاداش مادی باشد پس از مدتی که از طعم لذت وجود خدا در درونش آگاه شد دیگر مسائل مادی را فراموش می کند و به سمت اصل وجود و زیبایی او حرکت می کند.

مطلب بعدی هم این است که کار حق کردن فقط این نیست که مستقیم کاری برای او انجام دهیم، چون خداوند اصلا نیازی به انجام کار ما ندارد که حالا ما فکر کنیم داریم به او کمکی می کنیم، در اصل ما به خود کمک میکنیم و درجات درونی خود را بالا می بریم تا بتوانیم دریافتهای بهتری از اوداشته باشیم، پس کار حق کردن از دریچه خدمت به خلق به نیت نزدیک شدن به حق می گذرد. فقط کافیه به این نکته توجه داشته باشیم که چه اجتماع زیبایی می توانیم داشته باشیم وقتی در امور مختلف بارها را از روی دوش همدیگر بر می داریم و کار را برای هم آسان می کنیم، اینگونه جامعه ای متوازن داریم که هر کس برای آن تلاش می کند که برای خشنودی خداوند گره ای از کار دیگران باز کند،

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح شناسکه رزق خویش به دست تو می خورد مهمان(سعدی)

با این کار نه جامعه ای خسته و غمگین خواهیم داشت که دائم در حال غرولند کردن و نیتی باشند و برای اینکه زندگی بهتری داشته باشند فکر کنند باید بار خودشون را به دوش دیگری بندازند و این را نوعی زرنگی بدانند و نه جامعه ای خواهیم داشت که خود با دستهای خود او را به سمت تباهی حرکت بدهیم. وقتی خانواده من، همسایه من، همکار من، همشهری من، هم وطن من لبخند بزند آنگاه است که می توانم لبخند واقعی را نه بر لبانم بلکه بر دلم احساس کنم و به شادی و آرامش برسم. وگرنه لبخندی که فقط باز شدن دو لب باشد هیچ اثر شادی آوری بر قلب ندارد.

یادمان باشد که آسایش خود را در آسایشی که به زندگی دیگران بخشیدیم باید جستجو کنیم.

که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند

مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می کنی می کنی بیخ خویش

که بخشایش آرد بر امیدوار به امید بخشایش کردگار

مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی (سعدی)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم، بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده، خوب ما همهگيمونبا تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم، اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش، به محض اينكه برگشت من رو شناخت، يه ذره رنگ و روش پريد، اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم: ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده، همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت: داداش اون جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم.
ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننشنیدم کهدارن با خنده باهم صحبت ميكنن، پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم، پيرمرد در جوابش گفت: ببين اومدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده.
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار.
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن، بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين.
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم، گفت داداشمي. پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم، اين رو گفت و رفت.
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه، ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم. واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

زبیده از هارون الرشید پسری داشت نازپرورده که جزء دامن مادر و خانهshy; ی پدر جایی ندیده بود. چون به نوجوانی رسید از مادر پرسید که بیرون از این خانه جایی دیگر هست یا نه؟

دل مادر به حال او سوخت. ده غلام به خدمتش گماشت و بر خری مصری سوار کرده به صحرا فرستاد. از قضا تابوتی میshy; بردند از غلامان پرسید آن چیست؟ گفتند: مرده ای است. گفت مرده چیست: گفتند: هر آن کس که هست روزی بمیرد و دیگر نتواند بخورد و ببیند و برود، و سرانجام همه می میرند.

پسر زبیده شبانگاه غمناک و دل گرفته پیش مادر آمد. آن شب از بیم مرگ نخوابید و چون آفتاب دمید در غوغای رفت و آمد مجلس خلیفه در میان گروه مردمان خودش را جا زد و از سرای هارون بیرون رفت.

سالیان سال ندا در دادند و کوی و برزن و شهرها به راه افتادند و از آن نوجوان خبری نیافتند. زندگی زبیده در غم گمشده میshy; گذشت و چشمش بر در و دیوار شهر و بازار بغداد به دنبال پسر میshy; گشت تا سرانجام پس از سالیان دراز این قصه را از مردی پاکshy;دل در شهری از شهرها شنیدند که میshy; گفت:

روزی کار کاهگل در خانه داشتم. برای یافتن کارگری به بازار رفتم. جوانی دیدم زرد و نحیف و لاغر زنبیل تیشه در پیش نهاده حیرت زده نشسته بود. گفتم: کار کاهگل میدانی؟ گفت: برای کار کردن آمدهshy; ام ولیکن جزء روز شنبه کار نمیshy; کنم. او را به خانه بردم، به اندازه دو نفر کار کرد. هفته بعد در طلب او به بازار رفتم.

گفتند: او دیوانهshy; است و در فلان ویرانه می shy;ماند، روزهای شنبه کار میshy;کند و به همین جهت او را <<سبتی>> میshy; نامند، یعنی شنبه shy;ای. اما امروز به بازار نیامده است.

به آن ویرانه رفتم. او را دیدم که گلیمی در خود پیچیده، زار و بیمار رو به قبله افتاده و به آوازی حزین قرآن میshy; خواند. او را به صد منت و محبت به خانه shy;ام دعوت کردم. تا رسید تاب و توان از زانوانش برفت و افتاد و برنخاست و در همان حال به من گفت: به خاطر خدا سه تمنا دارم به جای آور. گفتم: روا دارم.

گفت: تا من مردم رسن در گردنم بینداز و روی خاک به هر چهارسوی شهر بگردان و بگوی این است سزای کسی که فرمان نبرد و عاصی بود. و دیگر اینکه از همین گلیم مرا کفن بساز که نمازی است و عمری بر روی آن نماز خوانده shy;ام. سوم اینکه این مصحف خطی( قرآن) از آن عبدالله پسر عباس است، پدر هارون الرشید و هارون همیشه آنرا به گردن حمایل می کردند، این مصحف پیش هارون ببر و بگو: آن کس که این مصحف را داد پیغام فرستاد کهای هارون! بنگر تا همچو مرداری( جنازهshy; ای) در میان مردم نمیری.و به مادرم بگو تا مرا دعا کند.

آن مرد گفت: جوان این سخن گفت و آهی کشید و جان داد. به فرمان او ایستادم و رسنی آوردم تا در گردنش اندازم. ناگاه بانگی برآمد که: به هوش باش ، فلکها در کمند او میshy; گردند!

رسن در گردن آن کس میفکن

که چون چنبر نهادش چرخ گردن

دست نگه داشتم. یاران را خواستم و او را درگلیم پیچیدند و در خاک دفن کردند. من به بغداد آمدم بر در خلیفه ماندم تا بیرون آمد رخصت خواستم و مصحف به دستش دادم. خلیفه آن چنان شگفت زده شد که گویی بغداد را از نو به او دادند. پرسید: این را از کجا آوردی تو؟

عرض کردم در فلان شهر از جوانی کارگر گرفتم که چنان بود و چنین شد. خلیفه گفت: پیغامی نداد؟ گفتم: چرا. تا گفتم که تمنا میshy;کرد مادرش در حق وی دعا بکند غوغایی برخاست و ن دست در موی و روی خویش انداختند و می به پا ساختند.

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه، عروس هزار داماد است

وصیت اسکندر

اسکندر، جهانگشای بزرگ یونانی که جهان را تسخیر کرد وقتی به بستر مرگ افتاد در آن حال به اطرافیان گفت: تابوت مرا آماده کنید و دخمه گور مرا در شهر من بکنید، وقتی جنازه مرا در تابوت نهادید دست مرا از تابوت بیرون گذارید تا همه جهانیان ببینند که من با آن همه مال و لشکر و پادشاهی و قدرت، دست خالی از دنیا رفتم.

گر جهان در دست من بود آن زمان در تهی دستی برفتم از جهان

ملک و مال این جهان جزء هیچ نیست گر همه یابی چو من جزء هیچ نیست


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گلایه ای از خدانوشته کارو

خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

************

و این هم جوابکیوان شاهبداغیاز زبانخدا

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیامبر اسلام در طول حیات۶۳ ساله اش یازده همسر داشته که دو تن از آنان در زمان حیات حضرت وفات کردند.

۱. خدیجه (س)

نخستین همسر رسول الله (ص) دختر خویلد از اشراف قریش بود که ازدواج با او پانزده سال قبل از بعثت صورت گرفت. حضرت در آن هنگام۲۵ سال داشت؛ درحالی که خدیجه چهل ساله بود.پیامبر در سفری تجاری برای خدیجه سود فراوانی را به ارمغان آورد. نقل مشاهدات میسره، غلام خدیجه از رفتار و حرکات پیامبر به ویژه صداقت و امانت داری او در اثنای سفر، موجب گردید که خدیجه به پیامبر پیشنهاد ازدواج دهد.

تقریباً تمام گزارش های تاریخی حاکی از آن است که این ازدواج به درخواست و تمایل ابتدایی خدیجه انجام پذیرفت، زنی که در مقابل هیچ یک از مردان قریش سر تسلیم فرود نیاورده و درخواست همه آنان را برای ازدواج با صراحت رد کرده بود. بی شک او در سنی نبود که براساس احساسات زودگذر تصمیمی شتاب زده بگیرد، بلکه عزم کرده بود با همه وجود از مردی حمایت کند که می خواهد زنجیر بردگی انسان ها را با شعار عبودیت الله درهم شکند.

اگر خدیجه در وجود محمد (ص) در جستجوی حقیقتی بود که ن قریش آن را نمی دیدند و مفهوم انتخاب خدیجه را درک نمی کردند، رسول خدا (ص) نیز در خدیجه حقیقتی را می دید که غیر از خواست های متعارف جوانان بود. ازاین رو، حضرت با موافقت خود به انتخاب خدیجه احترام گذاشت. او۲۶ سال یگانه بانوی پیامبر بود و مادر تمام فرزندان او گردید.

۲. سوده بنت زمعه

وی اولین همسر پیامبر (ص) پس از مرگ خدیجه بود. قبیله او بنی عبد شمس از دشمنان پیامبر و بنی هاشم بودند. سوده پیش تر با پسر عمویش سکران بن عمرو بن عبد شمس که از اسلام آورندگان اولیه بود ـ و در این راه شکنجه های بسیار کشیده بود ـ ازدواج کرد و به حبشه هجرت نمود. او پس از فوت همسرش از آنجاکه خانواده اش کافر بودند، نمی توانست به نزد آنان بازگردد؛ چراکه بدون شک با شکنجه و تهدید و اجبار بر کفر روبه رو می شد.

ازدواج با او در چنین شرایطی می توانست نوعی تکریم استقامت و ثبات او در راه ایمان باشد؛ ضمن آنکه برای مجاهدان اسلام که همواره بر عائله خود پس از شهادت می ترسیدند، نویدی بود که ن و ذریه آنان بی سرپرست رها نخواهند شد. تاریخ درباره جمال یا ثروت و یا موقعیت اجتماعی وی ـ که مورد نظر دنیاطلبان باشد ـ گزارشی نکرده است، بلکه تنها گفته می شود که سن او به هنگام ازدواج با رسول خدا حدود۵۵ سال بوده و در سال ۵۴هجری نیز در زمان خلافت معاویه از دنیا رفته است.

۳. عایشه بنت ابوبکر

پس از سوده، پیامبر خدا (ص) عایشه را به عقد خود درآورد. سن او به هنگام عقد هفت تا نُه سال ذکر شده که دو سال بعد از آن نیز به خانه پیامبر رفته و نُه سال در کنار حضرت زیسته است. برخی منابع حاکی از آن است که این ازدواج به پیشنهاد ابوبکر، پدر عایشه و اصرار برخی اصحاب صورت گرفت. ازاین رو می توان آن را براساس پاره ای ملاحظات ی ـ اجتماعی دانست. برخی نیز بر این باورند که پیامبر می خواست از طریق ازدواج با وی، از حمایت ابوبکر و فرزندانش برخوردار گردد.

۴. حفصه

وی دختر عمر بن خطاب بود که همسرش خنیس بن حذافة السهمی ـ از مجاهدان اسلام ـ در جنگ احد مجروح شد و پس از مدتی از دنیا رفت. بعد از فوت همسر، پدرش او را به ابوبکر پیشنهاد کرد، اما با سکوت ابوبکر روبه رو گردید. سپس ازدواج با او را به عثمان ـ که همسرش رقیه دختر پیامبر را به تازگی از دست داده بود ـ پیشنهاد کرد، اما او نیز در پاسخ گفت که قصد ازدواج ندارم. عمر با اندوه این جریانات را برای پیامبر نقل کرد و از رفتار آنان شکایت کرد. پیامبر نیز فرمود: حفصه به ازدواج کسی درمی آید که از عثمان بهتر است و عثمان نیز با کسی ازدواج می کند که بهتر از حفصه است. (مقصود پیامبر، ام کلثوم دختر دیگر حضرت بود)

در هر حال پیامبر بخل نورزید و بدین وسیله یک بار دیگر رابطه میان خود و برخی اصحابش را محکم گردانید تا شاید علاجی باشد برای خطرهایی که بیم آن می رفت؛ تا جایی که گفته شد:پیامبر با عایشه و حفصه از روی علاقه و محبت ازدواج نکرد، بلکه به جهت تحکیم پایه های اجتماع نوپای اسلام با آنان ازدواج نمود.گواه این مدعا، کلام خود عمر بن خطاب است که روزی خطاب به حفصه به هنگام آزار پیامبر (ص) گفت:و الله لقد عَلَمَتِ أنّ رسول الله لا یحبّک و لو لا أنا لطلّقک. به خدا سوگند می دانی که پیامبر تو را دوست نمی دارد و اگر من نبودم، هرآینه تو را طلاق می داد!

۵. زینب بنت خزیمه

وی که مشهور به ام المساکین بود، پیش از آنکه به همسری پیامبر گردد، دو بار شوهر کرده بود. همسر دومش عبدالله بن جحش بود که در جنگ احد به شهادت رسید. پیامبر در سال سوم هجری از وی خواستگاری کرد و او نیز امر خود را به رسول خدا (ص) وانهاد. زینب در حالی به ازدواج حضرت درآمد که بیوه ای سالخورده بود. ازاین رو گفته شده که دو ماه و به روایتی هشت ماه بعد از ازدواج با پیامبر از دنیا رفت.

۶. ام سلمه

او را هند می نامیدند. گفته اند که وی و همسرش ابوسلمه دو بار در دفاع از پیامبر (ص) هجرت کردند: یک بار به حبشه و دیگر بار به مدینه. ابوسلمه در جنگ احد مجروح گشته و براثر جراحات عمیق سرانجام در سال چهارم هجری از دنیا رفت. ام سلمه با چند فرزند یتیم و بی پناه زندگی طاقت فرسا و دردناکی را می گذرانید. پیامبر او را که همه خویشانش در مکه کافر بودند، به ازدواج با خود طلبید. او نیز در پاسخ عنوان کرد:

<<انا امرأة دخلت فی السن و أنا ذات عیال: زنی هستم که سنی از من گذشته و دارای فرزندانی هستم>>. پیامبر در پاسخ او فرمود: <<نسبت به سن، من از تو بزرگ ترم، اما درباره فرزندان یتیم، پس کار آنان بر خدا و رسول اوست>>. بی شک چنین ازدواجی تکریم این بانوی مسلمان، و سرپرستی فرزندانش نیز به پاس جهاد و صبر او در راه خدا بود. او ازجمله با شرافت ترین همسران پیامبر از حیث نسب، و آخرین فرد از امهات المؤمنین بود که از دنیا رفت.

۷. زینب بنت جحش

وی دخترعمه رسول الله (ص) و از اشراف زادگان مکه بود. پیامبر او را برای زید فرزندخوانده خود خواستگاری کرد. پس از ازدواج و گذران مدتی از زندگی، زینب به دلایلی بنای ناسازگاری گذاشت و به همین دلیل زید او را طلاق داد. پیامبر نیز برای شکستن عادات جاهلی که فرزندخوانده را چون فرزند صلبی می دانستند و احکام آن را یکسان می پنداشتند، به دستور الهی زینب را به عقد خویش درآورد. این اولین بار بود که تشریع حکم ازدواج با همسر پسرخوانده عملاً تعلیم داده می شد. در واقع ازدواج با زینب برپایه ضرورتی شرعی صورت گرفت؛ مأموریت بزرگی که وحی بر دوش پیامبر نهاده بود.

۸. جویریه دختر حارث

دختر حارث رئیس قبیله بنی المصطلق، از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بود. سال ششم هجرت میان لشکر اسلام و لشکر حارث جنگ سختی درگرفت که سرانجام قبیله حارث شکست خورد و تسلیم گشت. جویریه در جنگ، اسیر و همسرش کشته شد و در هنگام تقسیم اسرا، سهم یکی از انصار گردید.اسارت شمار زیادی از آنان در جنگ به دلیل آنکه از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بودند، بر آنان بسیار گران آمد.

جویریه با صاحب خود قراردادی نوشت تا براساس آن مبلغی بپردازد و آزاد گردد. ازآن روکه این مبلغْ کلان بود، وی خدمت پیامبر آمد و از حضرت خواست تا او را در آزادی خودش از طریق مکاتبه یاری دهد.پیامبر فرمود: آیا بهتر از آن را می خواهی؟ پرسید: چه می تواند باشد؟ پیامبر پرداخت مبلغ و ازدواج با خود را پیشنهاد کرد و او نیز پذیرفت. آنگاه پیامبر او را از آن فرد انصار خرید و سپس آزاد کرد. او سپس اسلام آورد و آنگاه حضرت وی را به عقد خویش درآورد. سایر اصحاب به احترام پیامبر و این ازدواج، همه اسیران خود را آزاد ساختند و گفتند چگونه بستگان رسول خدا را در اسارت خود باقی بداریم!؟

زمانی که این خبر به حارث رسید، به مدینه آمد و اسلام آورد. با اسلام آوردن او عموم افراد بنی مصطلق نیز مسلمان شدند. نقل شده که جویریه روزی به حضرت گفت: همسرانت بر من فخر می فروشند که تو اسیر بوده ای! پیامبر فرمود: <<او لم أعظم صداقک ألم أعتق أربعین من قومک؟:آیا مهریه تو را بزرگ قرار ندادم که آزادی۴۰ تن از قبیله تو بود؟>> عایشه درباره او می گوید: <<فما رأیت امراة اعظم برکة علی قومها منها: هیچ زنی را از جویریه با برکت تر بر قبیله اش نیافتم.>>

۹. ام حبیبه دختر ابوسفیان

ام حبیبه با نام اصلی رمله، دختر ابوسفیان عموزاده پیامبر بوده است که نزدیک ترین فرد از حیث نسب به پیامبر در میان همسران حضرت بود. همسر اول او عبیدالله بن جحش بود که پس از هجرت به حبشه نصرانی شد و کوشید تا همسرش را نیز به آن آیین برگرداند، اما ام حبیبه سر باز زد. وی پس از فوت همسرش در سال هفتم هجری در حبشه تنها و بی کس گشت. پیامبر نیز که وصف استقامت های ایمانی او را شنیده بود، با فرستادن شخصی از او خواستگاری کرد. این تنها ازدواجی بود که از طریق نامه و فاصله های دور میان پیامبر و زنی صورت می گرفت. بازتاب این عمل، بر مهاجرینی که در غربت در عذاب و شکنجه بودند، تأثیر مطلوبی نهاد و موجب تقویت مسلمانان گردید.

پیامبر با این ازدواج، هم ثبات قدم یک زن در راه اسلام را مورد تکریم قرار داد و هم موجب تألیف قلوب و کاهش شدت دشمنی های ابوسفیان گردید. اثرپذیری معنوی ام حبیبه از پیامبر، موجب شد که پدرش ابوسفیان نیز به عظمت معنوی پیامبر پی برد؛ تا جایی که گفت: <<لقد تغیرت کثیرا بعدها یا حبیبه: ای ام حبیبه! به تحقیق بعد از این ازدواج بسیار تغییر کرده ای.>> ابوسفیان در سال های بعد در برابر اسلام تسلیم گردید که این خود فتح مکه را به آسانی میسر گردانید.

۱۰. صفیه

وی دختر حی بن اخطب رئیس قبیله بنی نضیر، از سلاله هارون برادر حضرت موسی بود که پدر و شوهرش در جنگ خیبر کشته شدند و خود نیز اسیر گشت. او دو بار ازدواج کرده بود که بار اول منجر به طلاق گردید و همسر دوم او نیز در جنگ کشته شد. پیامبر او را به اسلام دعوت کرد و فرمود: <<أن تی دینک لم نکرهک فإن اخترت الله و رسوله اتخذتک لنفسی: اگر بر دین یهودیت خود پایبند باشی، تو را به اسلام وادار نمی کنم، اما اگر خدا و رسولش را انتخاب کنی، تو را به همسری خود می پذیرم.>> وی نیز در پاسخ گفت: <<پیش از آنکه مرا به اسلام بخوانی، به آن ایمان آورده ام. پدر و مادری ندارم و با یهودیان نیز مرا سر و کاری نیست که مرا در پذیرش کفر و ایمان به خود واگذاری. برای من خدا و پیامبر، از آزادی و بازگشت به سوی خویشانم بسی ارزنده تر است.>>

پیامبر او را آزاد ساخت و مهرش را آزادی او قرار داد و وی را به عقد خویش درآورد. گرچه می توان این تکریم را بخشی از نگاه کریمانه پیامبر به زن و رعایت احترام و اکرام او دانست، نکته مهم تر آن است که حضرت با این ازدواج، عظمت نفسانی، فراخی روح و عمق افکار الهی خود را نشان داد که چگونه به دور از تعصبات نژادی و طایفه ای قادر است کریمانه، کینه توزترین افراد نسبت به اسلام (یهودیان) را در امان اسلام پذیرا باشد. در واقع این رفتار یک تاکتیک و یا مصلحت اندیشی مقطعی نیست، بلکه نگاه دقیق و بزرگوارانه رسول خدا (ص) به چگونگی روابط انسانی و اجتماعی است.

هنگامی که عایشه و حفصه این زن را بر سابقه دشمنی و یهودیتش سرزنش کردند و خود را برتر از او دانستند، وی دردمندانه نزد پیامبر آمد. حضرت نیز به او فرمود: آیا به آنان نگفتی که چگونه از من بهترید، درحالی که پدرم هارون و عمویم موسی و همسرم محمد است؟ گفته شده که صفیه خلق و خوی حضرت را از نزدیک می دید و آن را برای یهودیانی بازمی گفت که تحت تأثیر تبلیغات مخالفان حضرت قرار گرفته بودند و به پیامبر تهمت می زدند.

۱۱. میمونه

او دختر حارث و خواهر ام فضل (همسر عباس، عموی پیامبر) بود. وی قبل از اسلام از همسر اول خود مسعود بن عمرو ثقفی طلاق گرفته بود و همسر دومش ابورهم بن عبدالعزی نیز از دنیا رفته بود. سال هفتم هجری پس از عمره مفرده، شوهر خواهرش عباس او را به پیامبر تزویج کرد و حضرت نیز وی را به همراه خود به مدینه برد.

این ازدواج چند پیامد داشت: نخست آنکه پیامبر توانست مدت اقامت خود را در مکه که قریشیان پیش تر سه روز معین کرده بودند، تمدید کند و بدین رو فرصت بیشتری برای ارتباط با مردم به دست آورد تا شاید با منش، کلام و قدرت روحی خویش دل های آنان را به طریق حق کشاند؛ دوم آنکه این خویشاوندی موجب تغییر موضع برخی از سران دشمن ازجمله خالد بن ولید (پسر خواهر میمونه)، عثمان بن طلحه و عمر بن عاص گردید؛ تا جایی که اینان به مدینه آمدند و اسلام آوردند.گفته شده که وی در سن بالایی به ازدواج حضرت درآمد. او ازجمله کسانی بود که در غزوه تبوک برای مداوای مجروحان و پرستاری بیماران همراه پیامبر بود. میمونه آخرین همسر رسول خدا بود و پس از آن دیگر حضرت همسری اختیار نکرد.

شایان ذکر است که برای حضرت (ص) دو کنیز به نام های ماریه و ریحانه نیز ذکر شده که هدیه مقوقس پادشاه مصر به رسول خدا (ص) (پس از دعوت از سران کشور ها) بودند. حضرت ریحانه را به حسان بن ثابت بخشید و ماریه را مخیر کرد که برود یا بماند و به عقد پیامبر درآید که ماریه دومی را برگزید. او فرزندی به نام ابراهیم برای پیامبر به دنیا آورد که در همان کودکی فوت کرد.

ن دیگری چون خوله و ام شریک نیز بوده اند که خود را بدون مهریه به رسول خدا بخشیده اند؛ نکته ای که با عبارت <<وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبی .>> در قرآن کریم آمده است. شواهد تاریخی نشان می دهد که پیامبر هیچ یک از این نی را که خود را به حضرت هبه می کردند، به ازدواج خود درنیاورد، بلکه برای اصحابش تزویج کرده است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول <<بسم الله>> می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم <<بسم الله>> می گویم و در اول و آخر دست می شویم

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید: چه کسی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید: چگونه سخن می گویی؟ عرض کرد: سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.

بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!

و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، ی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و.کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

************************

خداوند در مورد یحیی ـ علیه السلام ـ می فرماید: <<او را سفارش به نيکى به پدر و مادرش نموديم>> و در مورد عیسی می فرماید:<<خداوند مرا نسبت به مادرم نیكوكار قرار داده است و جبار و شقی قرار نداده است.>>

روزیمحمدفرشی پهن فرموده بود و روی آن نشسته بود كه در این موقع شوهر حلیمه به حضور آن حضرت آمد، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به یاد مهربانی های او، برخاست و او را احترام زیادی كرد و گوشه ای از فرش خود را گسترد و پدر رضاعی خود را روی آن نشاند طولی نكشید كه مادرش حلیمه وارد شد، حضرت گوشه دیگر فرش را برای او پهن كرد و او را روی آن نشانید و محبت فراوانی به مادر رضاعی خود كرد.

در آیات به انسان ها سفارش شده است كه نسبت به پدر و مادر احترام و احسان كنند و نگفته است كه ای مسلمان ها به پدر و مادر خود احترام كنید <<وبه انسانوفرزندان انسان سفارش كرديم كه به پدرومادرش نيكى كندوبا رفتار شايستهوپسنديده خشنودى خاطرشان را فراهم آورد.>> و از طرف مادران و پدران هم احترام آنها اختصاصی به پدران و مادران مسلمان ندارد بلكه هر كس كه پدر و مادر است باید مورد احترام فرزندان قرار گیرد چون در آیات سخن از <<والدین>> است بدون هیچ قیدی به ایمان و اسلام.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مرد ثروتمندی به دانایی گفت: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
دانا گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها میدهم، از گوشت ران گرفته تا گوشت سینه و سرم را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد کههم در زمان حیاتممی بخشمو هم در زمان مماتم."

**********************************

و از آنان كسانىrlm;اند كه با خدا عهد كردهrlm;اند كه اگر از كرم خويش به ما عطا كند قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد (۷۵)

پس چون از فضل خويش به آنان بخشيد بدان بخل ورزيدند و به حال اعراض روى برتافتند (۷۶)

در نتيجه به سزاى آنكه با خدا خلف وعده كردند و از آن روى كه دروغ مىrlm;گفتند در دلهايشان تا روزى كه او را ديدار مىrlm;كنند پيامدهاى نفاق را باقى گذارد (۷۷)

آيا ندانستهrlm;اند كه خدا راز آنان و نجواى ايشان را مىrlm;داند و خدا داناى رازهاى نهانى است (۷۸)

كسانى كه بر مؤمنانى كه [افزون بر صدقه واجب] از روى ميل صدقات [مستحب نيز] مىrlm;دهند عيب مىrlm;گيرند و [همچنين] از كسانى كه [در انفاق] جز به اندازه توانشان نمىrlm;يابند [عيبجويى مىrlm;كنند] و آنان را به ريشخند مىrlm;گيرند [بدانند كه] خدا آنان را به ريشخند مىrlm;گيرد و براى ايشان عذابى پر درد خواهد بود (۷۹) (سوره توبه)

خزینه داریِ میراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی، به فتویِ دف و نی

زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند

مجو ز سفله مروت که شیه لا شی

نوشته اند بر ایوان جنه الماوی

که هر که عشوه دنیی خرید، وای به وی!

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

بده به شادی روح و روانِ حاتمِ طِی

بَخیل بوی خدا نشنود، بیا حافظ!

پیاله گیر و کَرَم وَرز و الضمان علی


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

چند روزی به آمدن عيد مانده بود بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن كت قهوه اي سوخته اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم:
"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدماما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم.استاد حالا خودش هم گریه می کند.
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما .
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند. بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که
آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ
زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم.
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی کهخدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نتيجه گيريمولانا از بيان اين حكايت:

تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بررسی و نقد پایان نامه ها دل سروده ها گلچين مطالب وب دیپلم اسان sms96 خیریه ابرار قائم بهترين رستوران اصفهان bia2download70 فروشگاه اینترنتی کنکور را قورت بده | Konkor Ban