پستچی؛ قسمت ششم

چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک.
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی.

پیرزن بخش نه گفت: تو اتاقشه. اما گفته کسی رو نمی بینه!
گفتم :بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم. از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا. در زدم. سکوت! گفتم: سلام مادر. دخترتم.
گفت: برو ! گفتم نمی شه. میخوام ازدواج کنم. مادرمی! تو هم باید باشی.
گفت: این چند سال نبودم. تو با بابات خوشی. تو هم مثل اونی!
گفتم: بت احتیاج دارم. همیشه داشتم. خودت خواستی تنها باشی. من دلم تنگته.
گفت: آرامشمو به هم نزن!
گفتم: فقط یه روز! یه روز ببینش مادر! من بدون اون، زندگی رو نمی خوام.
ازپشت در گفت: مگه من زندگی کردم؟ مگه گذاشتید زندگی کنم؟ تو هم مثل بابات. فقط برای خودت منو میخوای. به همه گفتم دختر ندارم. برو. اگه بابات تو رو اینجا فرستاده، بش بگو من برنمی گردم!

بغضم گرفت. نه برای علی. برای مادرم، دلم تنگ شده بود. برای دیدنش. بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟
گفت: من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من شه؟ اون مرد بچه می خواست و یه برده که بزرگش کنه. دیگه چی می خواید؟
پیرزن گفت اذیتش نکن.ب از تا صبح گریه می کنه. عذابش با ماست. سرم گیج رفت. روی زمین نشستم. می لرزیدم. یک نفر کنارم نشست، کتش را روی شانه ام انداخت.
علی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود. نگرانت بودم.
گفتم:خب پس همه چیزو شنیدی. از هم جدا شدن. سه سال پیش.
گفت:خیلیا از هم جدا می شن.
گفتم:صداشو شنیدی؟ عاشقشم. با این صدا برام قصه می خوند. بوی دستاش هنوز تو خونه ست. کم کم دلش شکست. دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی، دیگه نمی شه چسبوندش. گمونم من همون تیکه اییم که گم شده. حالا برو، به مادرت بگو، دختره بی مادره!
گفت: فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت؛ و ذوق چشمات. من هر دو شو میخوام! از بار اولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور. می خواستی بیای بیرون. میارمت! قول میدم. به روح محسن، میارمت بیرون!

کتش را روی سرم کشیدم. مثل آسمان خدا.گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی می داد.

داستان آلبرت انیشتین

داستان پستچی قسمت یازدهم

داستان پستچی قسمت دهم

داستان پستچی قسمت نهم

داستان پستچی قسمت هشتم

داستان پستچی قسمت هفتم

داستان پستچی قسمت ششم

تو ,گفتم ,مثل ,هم ,نمی ,فقط ,تو هم ,آسمان خدا ,کرد، دیدم ,فقط برای ,یه روز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساعت شنی ordme06 خدای غریب روناس طرح سرای نگارین محافل ادبی نهاد کتابخانه های عمومی کشور دیوان اشعار حضرت علامه حسن زاده آملی کاغذهای ریخته و تلمبار شده سایتی برای همه دنياي مزه ها