یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند. در راه زاهدی دید که در حال مناجات بود. با دیدن موسی رو به موسی کرد و گفت: وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد مرا مورد رحمت خویش قرار ده.

موسی از آنجا گذشت به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی به او گفت: به خداوند بگو این عاشق شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟

حضرت موسی از این شخص نیز گذشت، به دیوانه ای رسید که با سر و پای و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت: با کردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری؟ بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم. به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟

حضرت موسی این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید. قصه آن عابد و عاشق را برای خدا تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.

خداوند فرمود: آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق محبت ما. هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.

موسی در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود: پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی. چرا قصه آن مرد دیوانه رو از من پنهان کردی؟

موسی گفت: خداوندا آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است. تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است. من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.

اما خداوند بدون توجه به حرف موسی فرمود: به او بگو اگر تو ما را ترک کنی من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.

قصه دیوانگان آزادگی استجمله گستاخی و کار افتادگی ست

آنچه فارغ می بگوید بیدلیکی تواند گفت هرگز عاقلی

*****************************************

این روزها بسیار شده است که از اطرافیان خود شنیده باشیم که من فعلا با خدا قهر هستم و یا اینکه دیگر به او اعقتاد ندارم و وقتی دلیل این حرف را از آنها می پرسیم تقریبا جواب همه آنها یک چیز است و آن هم این است که او دیگر ما را فراموش کرده است و ما هر چه صدایش می کنیم از او جوابی نمی شنویم.

اما آیا خداوند بنده ای را که خودش خلق کرده است فراموش می کند؟ آیا پروردگاری که مهر و محبت او تمام جهان را خلق کرده است بنده اش را فراموش می کند؟

هنگامی که برای مدتی فرشته وحی به حضور حضرت محمد(ص) نیامد، پیامبر بر اثر تاخير و انقطاع موقت وحى ناراحت بود و زبان دشمنان نیز بر او دراز شده بود که دیگر خدای محمد از او روی تافته است، پیامبر احساس کرد که شاید کاری کرده است که خداوند نظر لطف خودش را از او برداشته است و دائم در ناراحتی دوری یار بود تا اینکه خداوند با مهربانی هر چه تمامتر به او فرمود:

سوگند به روشنايى روز، (۱) سوگند به شب چون آرام گيرد، (۲) [كه ] پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است. (۳) و قطعاً آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود. (۴) و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد، تا خرسند گردى. (۵) مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟ (۶) و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟ (۷) و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟ (۸)(سوره والضحی)

و چه ساده به او یادآوری می کند که در تمام زمانهایی که کسی در کنار تو نبود من به تو یاری رساندم و دست تو را در دست گرفتم، پس چگونه فکر می کنی من آن بچه یتیمی را که خود به مقام پیامبری و عاشقی رساندم فراموش کنم؟

همانطور که بنده عاشق طاقت دوری معشوق یکتای خویش را ندارد خداوند نیز دائم لحظه ای از یاد بنده عاشقش غافل نیست، و مولانا چه زیبا با الهام از سوره والضحی که از طرف خداوند خطاب به محمد(ص) به طور خاص ودر حقیقت به همهانسانها به طور عامنازل شده و حاوی دلجویی حضرت حق از بندگان و قوت قلب دادن بهآنهاستکه ما رها شده و فراموش شده نیستیم بیان کرده است.

نیم ز کار تو فارغ همیشه درکارم که لحظهلحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتمکه من تو را نگذارم به لطف بردارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشداز آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نیهزارلطف در آن بود اگر چه قهارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمودکه من گزاف کسی را به غم نیازارم

آیا خدایی که در همه شرایط کنار ما بوده است به همین راحتی ما را فراموش می کند؟ هیچ کدام از ما هست که بتواند این ادعا را داشته باشد که در هیچ کدام از زمانهای مختلف زندگی او را درکنار خویش در سختیها احساس نکرده ایم؟ حالا چه شده است در جایی که گره ای از کار ما باز نمی شود( گره ای که حتی علم بر درست بودن و یا نادرست بودنش نداریم) به سرعت این ادعا را می کنیم که خدا ما را فراموش کرده است، آیا نمی شد به جای اینگونه ادعا کردن به این فکر کنیم در تولید این مشکل ما چقدر مقصر بوده ایم؟ گاهی حتی صبر کردن را هم فراموش می کنیم و با حالت آمرانه و دستوری از او می خواهیم سریعتر امر ما را اطاعت کند، آیا این است ادب انسان عاشق؟ و آیا واقعا توانایی ما در این حد است که بتوانیم به همه امور اشراف داشته باشیم که ببینیم آیا انجام عمل مورد درخواست ما به نفع ما هست یا ضرر ما؟ واقعا درست در قرآن آمده است که انسان ذاتا عجول است.

واقعا چطور دل می تواند با این صحبت قرار بگیرد که او ما را فراموش کرده است؟کاش با لحظه ای فکر به جای این جمله می گفتیم: نکند باز ما او را فراموش کرده ایم.