یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی هارون الرشید خلیفه مشهور عباسی با همراهان در راهی می رفت. تابستان بود و هوا گرم و در آن راه آبی نبود. تشنگی بر آنان غلبه کرده بود و در تب و تاب افتاده بودند.

عبادت پیشه ای به هارون گفت: اگر آب پیدا نکنی و تشنگی بر تو چیره شود و کسی به تو بگوید نیمی از مملکت خود را بده تا جام آبی به تو دهم، خواهی پذیرفت؟

هارون الرشید گفت: آری، حاضرم نیمی از ملک خود را برای نوشیدن آبی گوارا بدهم.

آن مرد گفت: اگر پس از خوردن آب نتوانی آن را دفع کنی و طبیبی از تو بخواهد نیم دیگر مملکت را بدهی تا ان آب از تو دفع شود می پذیری؟

گفت: چون در من بود صد پیچ پیچملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویشتا خلاصی باشدم از درد خویش

آن مرد گفت: حکومتی که ارزش آن به یک ظرف آب خوردن است چه ارزشی دارد؟

ملک عقبی خواه تا خرم بودذره یی زان ملک، صد عالم بود

عدل کن تا در میان این نشستذره یی زان مملکت آری به دست