وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰلِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّأَرِنِيأَنظُرْ إِلَيْكَۚقَالَلَن تَرَانِيوَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِيۚفَلَمَّا تَجَلَّىٰرَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰصَعِقًاۚفَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ

و چون موسی وقت معین به وعده گاه ما امد،پروردگارش با وی سخن گفت. (موسی) عرض کرد: پروردگارا!خود را بر من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. (خدا در پاسخ او) فرمود:مرا تا ابد نخواهی دید.لیکن به کوه بنگر. اگر کوه بر جای خود ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس آنگاه که پروردگارش بر کوه تجلی کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بی هوش افتاد. سپس که به هوش آمد عرض کرد: ( خدایا!) تو منزه (وبرتری) به درگاه تو توبه کردم و من از نخستین مومنانم. سوره اعراف آیه 143)

همانطور که خداوند برای آزمایش و سختی به هر کسی به مقدار توان او میزان امتحان را تعیین می کند از آن طرف برای نزدیکی به خویش هم به هر کسی تاب و توانی داده است که البته این تاب و توان بستگی به شرایط و توانایی خود فرد نیز دارد، و برای همین است که در هر مرحله خیلی از چیزها را به عارف نشان می دهد که در گذشته با آنها برخورد نداشته است، که اگر برای افرادی ندیده و یا عامی تعریف کند یا حکم به ارتدادش می دهند یا دیوانه اش می پندارند، البته مردمان عادی نیز حق دارند چون چیزی بر آنها عیان می شود که باور و فهمش در توان و ظرفیت آنها نیست و همین درک نکردن باعث می شود با عقل ناتوان و درون ناخالص خود به قضاوت بنشینند و به راحتی در مقام قضاوت بر آیند و حکم دهند.

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلندجرمش این بود که اسرار هویدا می کرد (حافظ)

اما برای عارف هم این نکته پنهان نمی ماند که اسرار را در هر جایی نباید هویدا کند، وعارف می داندخداوند از جلال الهی خویش به هر کسی به اندازه طاقتش نشان می دهد تا اینگونه هماو را در خانه امن خود نگه دارد و هم از آسیبهایی که امکان دارد برایش پیش بیاید حفظ کند. که پرورگار اندازه هر چیز را نیکو می داند (خدا مى داند آنچه را كه هر ماده اى [در رحم ] بار مى گيرد، و [نيز] آنچه را كه رحمها مى كاهند و آنچه را مى افزايند. و هر چيزى نزد او اندازه اى دارد.سوره رعد آیه 8) )

اما عاشق پس از گذراندن سختیها و بی تابیها هنوز شوق دیدار دارد و دائم در تمنای دیدار محبوب خویش است و بی تابی نشان می دهد، آنچنان که گاهی با اینکه می داند جواب چه می باشد ولی باز هم برای دیدار روی زیبای حق اصرار می ورزد که جدایی از یار برایش غیر قابل تحمل است:

ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخشلن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد(شاطر عباس صبوحی)

در هوش ز تو سماع <<ارنی>> در گوش ندای <<لن ترانی>> (سنایی)

من چو موسی مانده ام اندر غم دیدار توهیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم (سنایی)

چو بنده مست شد دیدار خود راخطاب آید که موسی لن ترانی ( عطار)

اما برای دیدن باید از خود گذشت، باید کوه وجود خویش را از میان برداری تا بتوانی نقاب از چهره جانان بگشایی، برای گوشه ابرویی چنان باید به چین زلفش کمند اندازی که شاید دستی به مدد از طره زلفش به کمک برآید،

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کودل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست(حافظ)

عاشق هر چه در کوی پیچ در پیچ معشوق حیرانتر، اشتیاق دیدار او نیز افزونتر، هر لحظه جلوه ای بر او نمایان می شود و بار دیگر از منظر چشم عاشق غایب می شود و این کشش و رانش است که عاشق را بی تابتر می کند، آنقدر این کشش ادامه دارد که دیگر از عاشق هیچ نماند، به قول مجنون اول اسم من قیس بود که بعدها که عاشق شدم نامم را گذاشتند مجنون و حالا که از عاشقی گذشتم تمام وجودم شده است لیلی و دیگر هیچ.

پس اگر خواهی حتی به سر مویی در منزل یار ساکن شوی کوه وجود خویش را از میان بردار تا همه او شوی، آنجاست که می توانی آباد شوی.

تو را تا کوه هستی پیش باقی استصدای لفظ <<ارنی>> <<لن ترانی>> است(شیخ محمودشبستری)

نقل است که یکی پیش امام صادق(ع) آمد و گفت: خدای را به من بنمای.

گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می کند: رای قلبی ربی( پروردگارم را به قلبم دیدم)، دیگری نعره می زند که لم اعبد رباً لم ارة (عبادت نمی کنم خدایی که نمی بینم).

صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: ای آب! فرو برش.

فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.

گفت: فرو بر.

همچنین چند کرت آب را می گفت که فرو بر، فرو می برد. چون برمی آورد می گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: او را برآرید.

برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.

گفت: تا دست در غیری می زدم در حجاب می بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.

صادق گفت: تا صادق می گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.